بیاد بوکسورنونهال سالهای ۱۳۵۶.
#طلاق_دنیا
چهارمین روزازعملیات کربلای پنج بود. که #محمد_علیم_عباسی (#شهرام) را دیدم. درحالی که دربیمارستان صحرایی مجروحین رودرمان میکرد.قراربودبه خط بزنیم .آن شب #شهرام به من گفت: با فرمانده لشگر هماهنگی کن که با شما به خط مقدم بیایم.» من نپذیرفتم و به او گفتم: برادر عزیز! تو #پزشکی، آمدنت به خط مقدم ضرورتی ندارد، شما بهتر است در همین اورژانس منطقهی عملیاتی به مجروحین کمک کنی.» #شهرام گفت: حمید تو را به خدا این حرف را نزن، خسته شدهام. بیست روزِکه تو اورژانس و زیرزمین هستم مأموریتمم اینجا تمام شده، مسئولینِ اینجاروراضی کردهام که به یکی از یگانهای رزم بیایم، مطمئن باش اگر همراه شما نیایم خودم به تنهایی به خط مقدم میروم.» با اصرارِ او و سفارش مجدد فرماندهان لشگر، پذیرفتم او را با خود ببرم در بین راه سرش را روی کتفم گذاشت و شروع به خواندن کرد، حال عجیبی داشت. گفتم:#دکتر چه میخوانی؟ جواب داد: حمید اینقدر به من نگو #دکتر، از این اصطلاحات بیزارم، دلم از این دنیا گرفته، عنوانهای ظاهری، #دکتر، زن، بچه، مال و منال را نمیخواهم، بهخدا #دنیاراطلاق دادهام!
شهرام ,خط ,مقدم ,تو ,حمید ,» ,خط مقدم ,به خط ,محمد علیم ,به من ,از این
درباره این سایت